پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره

فرشته باغ بهشتم:پارمیس

زمستون سرد و بازی توی پارک

یکی از همین روزهای سرد زمستونی یقه ما رو چسبیدی که من دلم می خواد برم پارک و بازی کنم. ما هم که همیشه روگیر شما پرنسس هستیم. ولی واقعا به دوتاییمون خوش گذشت. (عسل مامان با این نظریات زیبا و دلچسبت )   ادامه مطلب رو حتما نگاه کنید..... نوک بینی رو میبیند ؟؟!!!!  از شدت سرما قرمز شده نفسم با این ژست های خوشگلت پس چشم های نازت کو عسل.... ...
30 دی 1393

بزرگترین پیتزای خانگی

یه روز پنجشنبه که ما خونه تشریف داشتیم از طرف عموی مامان (خونه ایلیا اینا) به صرف پیتزا دعوت شدیم. وقتی با این پیتزا مواجه شدیم کلی ذوق کردیم. آخه خیلی بزرگ بود . و همه زحمت اونو زن عمو و عمو لطف اله کشیده بودن. اینم عکس ایلیا و پارمیس(در حالی که آماده باش روسریش رو از بالا بسته بود و می خواست پیتزا بخوره) ...
30 دی 1393

عاشورای 93

امسال یه مقدار دیر تونستم مطالب عاشورا رو آپلود کنم. ببخشید ولی اینجا چند تا عکس از زنجیر زنی های دخترم رو می ذارم ببینید. ...
30 دی 1393

اولین جشن قرآن کلاس خانم عباسی

ک لاس آموزش روخوانی قرآن یکدونه مامان و بابا هم به پایان رسید. و الان عزیزدل ما می تونه روان و زیبا از روی قرآن بزرگ که با خط عثمان طه نوشته شده ، بخونه و من بسیار شاکرم. اولنی جشن قرآنی کلاس خانم عباسی رو گرفتیم. خیلی خوش گذشت . ان شااله بعد از این (که احتمالا بعد از عید میشه) کلاس حفظ شروع می شه. ان شااله اینا حافظ های آینده قرآن کریم اند. پارمیس و امیر عباس     ...
30 دی 1393

تنهایی مامان و پارمیس

الان چند ماهی میشه که من و پارمیس کوچولو تنها شدیم. البته منظور از تنهایی اینه که کار بابایی برای مدتی به جایی دورتر از ما منتقل شده و ما مجبوریم دیر به دیر بابایی رو ببینیم.و این خیلی برای ما و مخصوصا بابایی سخت می گذره. حال و روز این روزهای پارمیس:..............   وقتی باباش زنگ میزنه میگم مامانی بیا با باباجون صحبت کن. و پارمیس با تمام دلتنگی میگه:   مامان آخه اگه صدای بابا رو بشنوم دلش برام تنگ میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!   (الهی مامان فدای اون عقل و شعورت بشه. که تو اینقدر فهمیده هستی)   بعضی شبها که می خواد به من شب به خیر بگه. تند تند و پشت سر هم می گه:   شب به خیر ماما...
30 دی 1393

معذرت خواهی بزرگ

از همه شما دوستان و عزیزانم خیلی معذرت می خوام که مدت زیادی نبودم. خصوصا از دختر گلم که این مدت نتونستم اطلاعات وبلاگش رو به روز کنم. طی این چند مدت اتفاقات زیادی برامون افتاد که اگه فرصتی بشه بعدا براتون تعریف می کنم.   دختر گلم شیرین کاری ها و شیرین زبونی های زیادی انجام داده که شنیدنشون خالی از لطف نیست. این روزها من و پارمیس تا حدودی تنها زندگی می کنیم و بیشتر اوقات خونه ماگین(مامان خودم) هستیم. باباجون به خاطر یه سفر کاری مهم به ماموریت رفته و دیر به دیر اونو می بینیم. در تموم این مدت که بابایی نیست یکدونه خونه ما همه حواسش به منه. چپ و راست از من مراقبت می کنه و همش می گه. مامانی آمپولت رو زدی؟؟؟؟؟ ( زمانی ...
8 دی 1393
1